کوچه رندان

من ار چه عاشقم و رندم و نامه سیاه هزار شکر که یاران شهر بی گنهند

کوچه رندان

من ار چه عاشقم و رندم و نامه سیاه هزار شکر که یاران شهر بی گنهند

سفر به گذشته های دور و سفر به چند لحظه قبل و تفکر درباره آنچه انجام دادی و تاسف از بابت اینکه کاش این کار رو انجام نمیدادم یا انجام میدادم و تاسف از گفتنی ها و ناگفته ها و یاد آوری لحظاتی که به دلایل واهی ناشی از غرور یا جوانی یا ...... از دست دادی و عصبانی از کارهایی که داری انجام می دی و گویی دیگه یارای مقابله با خواسته های قسمتی از وجودت رو نداری و فرمانبردارش شدی چنان بهمت میریزه که گاه حتی تاب تحمل خودت رو نداری و از هر چیز ی دلگیر و عصبانی میشی خسته و ........ منتظری منتظر .......

به چشم عقل در این رهگذار پر آشوب/ جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم
..........................

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

.........................

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

*****

فریدون مشیری

لحظه گمشده

بدنبال لحظه ای که با هجوم افکار و خیالاتی از نوع روزمرگی ها و تکرار مکررات در سیاهی شب گم گشته بود در سپیدم میگشتم خسته و سرگشته با انبوهی حسرت و انگاه که مهر اولین اشعه های درخشانش رابرگستره این سرزمین یخ زده تاباند سرمایی سخت کشنده تمام وجود را پر از رخوت کرده بود 


مرداب اتاقم کدر شده بود

و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم .

زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت .

این تاریکی، طرح وجودم را روشن می کرد .

***

در باز شد

و او با فانوسش به درون وزید .

زیبایی رها شده ای بود .

و من دیده براهش بودم:

رؤیای بی شکل زندگی ام بود .

عطری در چشمم زمزمه کرد .

رگ هایم از تپش افتاد .

همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد

در شعله فانوسش سوخت:

زمان در من نمی گذشت .

شور برهنه ای بودم .

***

او فانوسش را به فضا آویخت .

مرا در روشن ها می جست .

تاروپود اتاقم را پیمود

و به من راه نیافت

نسیمی شعله فانوس را نوشید

وزشی می گذشت

و من در طرحی جا می گرفتم .

در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم

پیدا، برای که ؟

اودیگر نبود .

آیا با روح تاریک اتاق آمیخت ؟

عطری در گرمی رگهایم جابجا می شد

حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد

و من چه بیهوده مکان را می کاوم

آنی گم شده بود .

سهراب سپهری



*****