گاهی وقتها اوضاع انجور که میخواهی پیش نمی رود خسته از هرآنچه که هست از آنچه گذشته و خسته از آنچه که در پیش است این احساس که تسلط بر اوضاع از دستت خارج شده و حتی بر خودت هم تسلط نداری و نفس هر جور که دوست دارد تو را برمرکبی می برد تا گلخانه هوس تا کویر حسرت تا تاریکی اندوه ...........
و آنگاه که مهر بر بلندای آسمان نیلگون اولین اشعه های خویش را بر جان پر از نخوتت می تاباند از کاخ رویاهای شبانه ات جز ویرانه ای بر جا نیست و در حسرت زمان از دست رفته اندوه تلخی از فرصت های بر باد داده و رخوت مطالعه ها و تفکر های بیهوده چیزی بر جا نمانده
گاه چنا پریشانی که گذر از دشت سر سبز و دیدار یاران نیز تو را از پریشانی نمی رهاند
دوست دارم از احساسم بنویسم اما چنانم سیاه و تاریکم که .........
امروز هم گذشت
خسته ام خسته ........... و کلی کار که دیگران منتظرند تا برایشان انجام بدهم ومن ......... محتاج استراحت
خسته ام خسته ..........
و دیگر هیچ
اخخخخخخخخخخخ اون پاراگراف اول..همه اونچه که داره در من میگذره :)
خوبی که ایشالله؟؟:)
سال نو مبارک فرهاد جان..:)