کوچه رندان

من ار چه عاشقم و رندم و نامه سیاه هزار شکر که یاران شهر بی گنهند

کوچه رندان

من ار چه عاشقم و رندم و نامه سیاه هزار شکر که یاران شهر بی گنهند

جراحت

دیگر اکنون دیری و دوری ست

کاین پریشان مرد

این پریشان پریشانگرد

در پس زانوی حیرت مانده   خاموش ست .

سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن

جمله تن . چون در دریا  چشم

پای تا سر چون صدف  گوش ست .

لیک در ژرفای خاموشی

ناگهان بی اختیار از خویش می پرسد :

کآن چه حالی بود؟

آنچه میدیدیم و میدیدند

بود خوابی یا خیالی بود؟

خامش ای آواز خوان خامش

در کدامین پرده میگویی؟

وز کدامین شور یا بیداد؟

با کدامین دلنشین گلبانگ میخواهی

این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟



چرکمرده صخره ئی در سینه دارد او

که نشوید همت هیچ ابر و بارانش.

پهنه ور دریای او خشکید:

کی کند سیراب جود جویبارانش؟

با بهشتی مرده در دل  کو سر سیر بهارانش؟

خندد اما خنده اش خمیازه را ماند.

عقده اش پیرست و پارینه

لیک دردش درد زخم تازه را ماند.

.......



م. امید





......

بگذار سر به سینه من تا بگویمت

اندوه چیست عشق کدام است غم کجاست

.........

فریدون مشیری