کوچه رندان

من ار چه عاشقم و رندم و نامه سیاه هزار شکر که یاران شهر بی گنهند

کوچه رندان

من ار چه عاشقم و رندم و نامه سیاه هزار شکر که یاران شهر بی گنهند

امشب میخواستم از خاطرات دبیرستان بنویسم از اخراج از قبول نشدن در کنکور از بچه های فقر ازدوستان دوران راهنمایی از بچه محلهای قدیمی 

خاطراتی شیرین که گذرزمان فکر کردن به بچه ها رو برام تلخ میکنه وقتی شرایط امروز دوستان قدیمیم رو میبینم البته از دوستانی که ازشان خبر دارم  

سرگذشت عجیبی بود  ده دوازده بچه سرکش که محله رو روی سرشان گذاشته بودنددسته جمعی از روی دیوار مدرسه فرار میکردیم که بریم مسابقه فوتبال ببینیم یا بریم گردش فکر کنم سال اول راهنمایی بودم   

 روزی که حین فرار آقای ناظم سر رسید ما بدو اون بدو خلاصه من که روی دیوار بودم دیدم آرش داره داد میزنه اقا پام ول کن  

آقای ناظم هم بنده خدا از ترس اینکه نکنه بچه مردم بیفته پای آرش رو ول کرد ما هم مرده بودیم از خنده شاد و سرزنده

متاسفانه از ان بچه ها فقط من سالم ماندم بقیه معتاد شدند  

گاهی به خودم میگم اگه ازآن محیط دورنشده بودم آیا من حالا معتاد نبودم  

نمی دانم چرا اعتیاد آنچنان زیاد شده که تقریبادر هر خانواده ای به نوعی یکنفر معتاد وجود داره 

بلایی خانمان سوز خیلی من رو منقلب میکنه وقتی به بچه محله های قدیم فکر میکنم 

سرنوشت به شکل وحشتناکی برای انها رقم خورد از آن شور و شر چیزی باقی نمانده. 

 متاسفانه سن اعتیاد داره کم کمتر میشه  

 بچه های کم سنی رو میبینم که دارن سیگار میکشن و با چنان ژست و احساسی پک میزنن که گویی بزرگ شدن شاید احساس استقلال و بزرگی می کنند  

از اینکه علاوه بر پسرها متاسفانه دخترها هم دارند به سرعت پیش میرن بسوی اعتیاد  متعجبم 

من متوجه نمیشم که چرا در کشوری که خودسانسوری در حد بالایی وجود داره و آزادی کیمیا شده چرا مواد مخدر به وفور یافت میشه آزادی در اعتیاد

از اینکه اعتیاد در بین دانشجویان به شدت رواج پیدا کرده متاسفم  

هم دوره ای های من در محیط دانشگاه سیگار هم بندرت میکشیدند میرفتند بیرون از محیط دانشگاه برای سیگار کشیدن اما ورودیهای بعد از ما بی خیال همه چیز بودند  

نمی دانم چه اتفاقی در حال رخ دادن هست که هیچ چیز سر جای خودش نیست

جراحت

دیگر اکنون دیری و دوری ست

کاین پریشان مرد

این پریشان پریشانگرد

در پس زانوی حیرت مانده   خاموش ست .

سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن

جمله تن . چون در دریا  چشم

پای تا سر چون صدف  گوش ست .

لیک در ژرفای خاموشی

ناگهان بی اختیار از خویش می پرسد :

کآن چه حالی بود؟

آنچه میدیدیم و میدیدند

بود خوابی یا خیالی بود؟

خامش ای آواز خوان خامش

در کدامین پرده میگویی؟

وز کدامین شور یا بیداد؟

با کدامین دلنشین گلبانگ میخواهی

این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟



چرکمرده صخره ئی در سینه دارد او

که نشوید همت هیچ ابر و بارانش.

پهنه ور دریای او خشکید:

کی کند سیراب جود جویبارانش؟

با بهشتی مرده در دل  کو سر سیر بهارانش؟

خندد اما خنده اش خمیازه را ماند.

عقده اش پیرست و پارینه

لیک دردش درد زخم تازه را ماند.

.......



م. امید





......

بگذار سر به سینه من تا بگویمت

اندوه چیست عشق کدام است غم کجاست

.........

فریدون مشیری