کوچه رندان

من ار چه عاشقم و رندم و نامه سیاه هزار شکر که یاران شهر بی گنهند

کوچه رندان

من ار چه عاشقم و رندم و نامه سیاه هزار شکر که یاران شهر بی گنهند

در جهت های گنگ نامعلوم

چه مایه جدا افتادهام این جا

که همچون کبو ترکان غمگین

دیگرم

آرزوی پرواز

سراب حسرتی است.......


گوییا می دانستم

که رودخانه هر چند کند گذر باشد

روزی به پایانی خواهد رسید.

گوییا می دانستم

که امتداد دردناک این تداوم

روزی به لحظه هایی این چنین

فرجامی خواهد یافت.

گوییا می دانستم

که زندگی تکرار حادثه های ناباور است.


بس که خسته ام

بس که به جان آمده ام از این همه رفتن

از این همه رفتن و به منزلگاهی نرسیدن...

گوییا می دانستم

که پرنده وار نخواهد ماند

........

اگر می باید به روزگاران سبز سالیان کهن نیاندیشیم

وقت آن است که دیگر

سنگوارانه در این سکوت

با رودبار لحظه ها سفری کنیم

تنگرود لحظه مان با خود

به جهت های گنگ نامعلوم خواهد برد

دیگر باید به خاطر داشته باشم

که زندگی تکرار حادثه های ناباور است.





سیروس شمیسا



* نیاز به تنهایی دارم خیلی خسته ام اما تنهایی واجب تره گویا

تنها جایی که میشه هم تنها بشم هم روز رو به شب برسونم

در شهرستانی دور دست و محروم

با یه چراغ خوارکپزی و بیست لیتر نفت برای سه روز

و سر کله زدن با ملت به ظاهر ساده اما فقیر

روزگار بگذرونم

باید برم سر کار

خونه موندن فایده نداره





شبانه

در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست میدارم

سفرت به خیر عزیز

نمیدانم حسرت گذشته رو می خورم یا نه

وقتی زنگ زدی باورم نشد ایرانی

و فردا

خیلی سریع گذشت

دلتنگی های آدمی را باد با ترانه ای میخواند...........


هر چند مجال بی رحمانه اندک بود و واقعه سخت نا منتظر

بدرود




(با خشم و جدل زیستم

وبه هنگامی که قاضیان

اثبات آن را که در عدالت ایشان شایبه ی اشتباه نیست

انسانیت را محکوم می کردند

و امیران

نمایش قدرت را شمشیر بر گردن محکوم می زدند

محتضر را سر برزانوی خویش نهادم

و به هنگامی که هم گنان من عشق را در رویای زیستن

اصرار می کردند

من ایستاده بودم

تا زمان

لنگ لنگان از برابرم بگذرد

و اکنون

در آستانه ظلمت

زمان به ریشخند ایستاده است

تا من اش از برابر بگذرم و در سیاهی فرو شوم

به دریغ و حسرت چشم در قفا دوخته

آن جا که تو ایستاده ای.)



.....

ای کاش عشق را

زبان سخن بود

.....

آنکه می گوید دوست ات می دارم

دل اندوهگین شبی ست

که مهتابش را می جوید

ای کاش عشق را زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خرام تو ست

هزار ستاره گریان

در تمنای من

عشق را

ای کاش زبان سخن بود.


شاملو











و به یاد آور که زندگی باد است

برآن مدار سرخ همیشه
خورشید خستگی ست که می گردد
مستی به گریه می خواند:
- باران عنایتی ست
من سال هاست آه که دستم را
در شرشر مداوم باران نشسته ام.

برآن مدار سرخ همیشه
خورشید خستگی ست که می گردد
و مستها که می خوانند :
- ما از شرابخانه نمی آییم.

عمری ست آه
که مرگ مرگ سرخ پرنده
مثل گدای کور خیابان است
خاموش و منتظر.
شاید پرنده این همه را میدید
که با وجود آن همه خط
میخواند:
من در تمام مدت پرواز
بر خط بی نهایت فاصل پریده ام.

هوشنگ گلشیری

*